مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظيمي صاعقه اي فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و
همچنان با دو جانورش پيش ميرفت.آفتاب تندي بود.عرق مي ريختند
و به شدت تشنه بودند.در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمر عظيمي ديدند
که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و
در وسط آن چشمه اي بود که آب زلالي از آن جاري بود.
رهگذر رو به مرد نگهبان کرد:روز به خير اين جا کجاست
که اين قدر قشنگ است؟
نگهبان گفت:اين جا بهشت است مي توانيد وارد شويد