جـــولـى ـ


تعداد بحث های ایجاد شده: 192
امتیاز بحث های ایجاد شده: 0

تعداد بازدید: 461
امتیاز بحث: 1

ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد
1389/08/16

شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نيامده بود، حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت تنگ به تن ميکند. او هر روز به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهايش ژل مي‌زند.. موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست، چون او به موهاي خود گلد مي زند. ديروز که حسنک با کبري چت مي کرد کبري گفت تصميم بزرگي گرفته است کبري تصميم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت مي کرد. پطروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي‌کرد. روزي پطرس ديد که سد سوراخ شده است اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود..او نمي‌دانست که سد تا چند لحظه ديگر مي‌شکند و ازاين رو در حال چت کردن غرق شد. براي مراسم ختم او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش کرده بود. ريز علي ديد کوه ريزش کرده است اما حوصله نداشت. ريز علي سردش بود و دلش نمي‌خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافران و کبري مردند اما ريزعلي بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود . الان چند سالي بود که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد. او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سيرکند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. آخرين باري که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله اي ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد و به اين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ ديگر وجود ندارد...


نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
تاکنون نظری ارسال نگردیده است
  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM