گفتم:
خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر ازدغدغة ديروز بود و هراس فردا، بر شانه هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و
بگريم، درآن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟
گفت:عزيزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي، که در تمام لحظات
بودنت برمن تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي
من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به
نظاره نشسته بودم...
گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟
گفت:عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج
مي کند،اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از
جنس نورباشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود.
گفتم: آخرآن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟
گفت:بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي رسي، تو هرگز گوش
نکردي وآن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست از اين راه نرو که
<