فرهـــــــاد ...


تعداد بحث های ایجاد شده: 274
امتیاز بحث های ایجاد شده: 1589

تعداد بازدید: 395
امتیاز بحث: 5

پسرک و دخترک
1389/05/07

تنها فقط 16 سال داشت پسري با موهاي قهوه اي کوتاه با اندامي ورزشکاري هيچ وقت فکر نمي کرد روزي برسه که بخواد....

تازه يک هفته بود که با دختري که توي اتوبوس بود آشنا شده بود پسرک که انگار سالهاست که دختر را مي شناخت.

روزها از پي يکديگر مي گذشتن و عشق پرشور انها هنوز ادامه داشت 2 سال از آشنايي آنها مي گذشت که پدر دخترک از رابطه دخترش با پسري مطلع شد. قلب پدر شکست ولي چه کاري بايد مي کرد؟

مردم پسري را کنار پارک پيدا کردن که غرق در خون بود ولي هنوز جاني در بدن داشت پسر را به بيمارستان رساندند بعد از 2 هفته پسرک به هوش آمد.

پليس که منتظر بود پسرک به هوش بيايد از او سوال کرد که چه کسي يا کساني او را زدند ولي پسرک حرفي نزد چون نمي خواست که پدر دخترک رو بگيرند و قلب دخترک بشکند.

از بيمارستان که مرخص شد به خانه رفت و منتظر فردا شد. چون دخترک رو خيلي وقت بود نديده بود.



فردا آمد ولي دخترک نيامد پسرک يک ساعتي را در ايستگاه منتظر شد ولي دخترک نيامد، فردا و فردا ولي خبري از دخترک نبود.

به خانه دخترک رفت ولي آنها ديگر آنجا نبودن پسرک نا اميدانه به گوشي دخترک زنگ زد ولي خاموش بود.

پسرک با قلبي شکسته به سمت خانه برگذشت ولي غمي بزرگ در وجود داشت که حتي بهترين دوستان او هم متوجه نبودن. سه سال از رفتن دخترک مي گذشت ولي پسرک هنوز دلباخته دختر بود.



روزي به ملاقات دوستش در بيمارستان مي رود که نياز به قلب داشت پسرک از غم دوستش به نماز خانه ي بيمارستان مي رود و مشغول دعا مي شود، تا اينکه صداي ناله اي به گوشش مي خورد مردي تنها را مي بيند که گوشه اي زانو زده و با صداي بلند براي دخترش دعا مي کند، پسرک متوجه صدايي آشنا مي شود، بله اين همان صدايي بود که او را تهديد کرد که ديگر نزديک دخترش نرود وگرنه کشته مي شود.

مرد از خدا مي خواست که جان دختر خود را نجات دهد از خدا مي خواست تا کليه سالم براي دخترش پيدا شود، پسرک که متوجه شد دختر به کليه احتياج دارد و اگر کليه اي به دخترک نرسد باعث مرگش مي شود انگار که تمام غم هاي عالم را به او داده باشند آهسته آهسته گريه کرد تا اينکه خسته، خوابش برد.

وقتي از خواب بيدار شد به خونه برگشت و قضيه دخترک را با مادر و پدرش درميان گذاشت و خواست که اجازه دهند که يکي از کليه هايش را به دخترک دهد. پدر با غرور به پسرش نگاه مي کند و اجازه مي دهد ولي عشق مادر به فرزند اجازه نمي دهد. پسرک با تمام وجود از مادر مي خواهد که اجازه دهد وگرنه با مرگ دخترک پسرک هم مي ميرد.

پزشک به سمت اتاق دخترک مي رود و مي گويد کسي پيدا شده که حاضر هست يکي از کليه هايش رو به دخترک بدهد.

پدر دخترک هر چه تلاش مي کند موفق نمي شود کسي که مي خواهد کليه خود را به دخترش بدهد را پيدا کند.

روز عمل پزشکان کليه پسرک رو به دخترک پيوند ميزنن وقتي پزشکان مي خواهند به پسرک خون تزريق کنند به اشتباه خون ديگري به پسرک تزريق ميکنن که باعث مرگ پسرک مي شود.

پدر و مادر پسرک تمام اعضاي پسرک رو مي بخشند قلب پسرک رو به دوستش مي دهند و قرنيه چشمش رو به دختر 9 ساله اي مي دهند ...

 

دخترک وقتي به هوش مي آيد پدر و مادر خود را مي بيند که منتظر به هوش آمدن دخترشان هستند.

2 روز از به هوش آمدن دخترک مي گذرد و دختر از مادر خود سوال مي کند که چه کسي کليه را به او هديه داده است؟ ولي چشمان مادرش پر از اشک مي شود!

دخترک با نگراني از پدر مي خواهد؟ ولي پدر جرات سر بلند کردن ندارد! دختر که نگران مي شود با التماس از پدر و مادر خود مي خواهد که اگر چيزي هست به دخترک بگويند. پدر با شرمساري مي گوييد يادت هست 3 سال پيش پسري بود که مي گفت عاشقت هست و من به تو گفتم که او تو را ترک کرده و سراغ دختري ديگر رفته؟

دخترک که متوجه شده بود با گريه گفت: اون عاشقم بود و هيچوقت من رو ترک نکرد درسته؟
پدر به آرامي گفت: بله.

دخترک با ناله اي چهره پسرک رو تجسم کرد و از پدرش پرسيد مي تونم پسرک رو ببينم؟

پدر به صورت دخترش نگاه کرد ولي نمي تونست به دخترک بگويد. مادر به دخترش گفت وقتي مرخص شدي به ديدنش مي رويم. وقتي دخترک از بيمارستان مرخص مي شود از پدرش ميخواهد که به ديدن پسرک بروند.

پدر به مادر دخترک نگاه مي کند و قضيه مرگ پسرک رو به دخترک مي گويند.

دخترک که آرام گريه مي کرد از پدرش مي خواهد که به سر مزار پسرک بروند.

وقتي بر سرمزار پسرک ميرسند دخترک به آرامي با پس


نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
فرهـــــــاد ... (1389/05/28 17:6:30)

سحر جان هيچ چيز غير ممکن نيست



سحر (1389/05/10 7:18:11)

خيلي زيبا بود ممنون فرهاد جان.

توي اين دور و زمونه دونفري كه به اصطلاح عاشقن هرگز همچين فداكاري براي طرف مقابل نمي كنن.



آتنا ؟ (1389/05/08 11:6:22)
  هرگز از يادم نرفت روياي تو                     

           گم نشد در قلب من سوداي تو

سر به ديوار کسي تکيه نکرد                     

           چشم به جز در سجده ات گريه نکرد

تير عشقت جز به قلب من نخورد                   

                سحر چشمانت به جز روحم نبرد

يک نفس بي تو دلم طاقت نداشت               

            جز گل عشقت به قلب من نکاشت

در دلم جز اسم تو چيزي نبود                   

                 گر تو تنهايم گذاري پس چه سود

واژه هاي شعر خاک پاي توست                

                مرگ شعرم ديدن غم هاي توست

سال ها مرغ دلم شد بيقرار                      

                     مجرم عشقم سرم بر روي دار

تا افق تا بيکران ها با توام                          

 &nbs



سامانتا ... (1389/05/08 1:26:57)

کاش هنوز اين عشقا وجود داشت.

 وکاش بزرگترا باور ميکردن اين عشقا را



علي اکبری (1389/05/08 0:51:9)
Fantastic... Very nice


سپيده نیک خواه (1389/05/07 21:0:20)
+++
هر دو داستان واقعا قشنگ بودن


 1  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM