|
تعداد بازدید:
475 |
امتیاز بحث:
1 |
|
|
داستان زيباي پيرمرد عاشق! |
1389/04/24
|
|
پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در
راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد ميشدند به سرعت او
را به اولين درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را
پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد ازشما عکسبرداري بشود تا جائي از
بدنت آسيب و شکستگي نديده باشد.پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و
نيازي به عکسبرداري نيست.پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.زنم
در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه را با او ميخورم.
نميخواهم دير شود!پرستاري به او گفت: خودمان
به او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي
متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!پرستار با حيرت گفت: وقتي که نميداند شما چه کسي
هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟پيرمرد
با صدايي گرفته، به آرامي گفت:اما من که ميدانم او چه کسي است..!
|
|
|
|
|
|
نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
|
|
تاکنون نظری ارسال نگردیده است
|
|
|
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM
|