علــــــــي شيرازي


تعداد بحث های ایجاد شده: 36
امتیاز بحث های ایجاد شده: 43

تعداد بازدید: 538
امتیاز بحث: 1

به احترام عشق به زانو بنشين
1387/05/19

جايي كه عشق هست، خدا هم هست.

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
شيدا شیرازی (1388/11/24 21:50:53)


علــــــــي شيرازي (1387/11/07 9:18:55)
هديه اي پر از محبت
(يک داستان واقعي)


يه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: "من نميتونم به کانون شادي بيام!"

کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.

دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد.

چند سال بعد گذشت تا اينکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقيرانه اجاره اي که داشتند، فوت کرد. والدين او با همان کشيش خوش قلب و مهرباني که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاي نهايي و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حيني که داشتند بدن کوچکش را جا به جا مي کردند، يک کيف پول قرمز چروکيده و رنگ و رو رفته پيدا کردند که به نظر مي رسيد دخترک آن را از آشغال هاي دور ريخته شده پيدا کرده باشد.

داخل کيف 57 سنت پول و يک کاغذ وجود داشت که روي آن با يک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "اين پول براي کمک به کليساي کوچکمان است براي اينکه کمي بزرگ تر شود تا بچه هاي بيش تري بتوانند به کانون شادي بيايند."

اين پول تمام مبلغي بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هديه اي پر از محبت براي کليسا جمع کند. وقتي که کشيش با چشم هاي پر از اشک نوشته را خواند، فهميد که بايد چه کند؛ پس نامه و کيف پول را برداشت و به سرعت سمت کليسا رفت و پشت منبر ايستاد و قصه فداکاري و از خود گذشتگي آن دختر را تعريف کرد. او احساسهاي مردم کليسا را برانگيخت تا مشغول شوند و پول کافي فراهم کنند تا بتوانند کليسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اينجا تمام نشد ...

يک روزنامه که از اين داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن يک دلال معاملات ملکي مطلب روزنامه را خواند و قطعه زميني را به کليسا پيشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتي به آن مرد گفته شد که آن ها توانايي خريد زميني به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمينش را به قيمت 57 سنت به کليسا بفروشد. اعضاي کليسا مبالغ بسياري هديه کردند و تعداد زيادي چک پول هم از دور و نزديک به دست آن ها مي رسيد.

در عرض پنج سال هديه آن دختر کوچولو تبديل به 250.000 دلار پول شد که براي آن زمان پول خيلي زيادي بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتيازات بسياري را به بار آورد.




وقتي در شهر فيلادلفيا هستيد، به کليساي Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفيت دارد سري بزنيد و همچنين از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصيل داشته نيز ديدن کنيد. همچنين بيمارستان سامري نيکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادي" که صدها کودک زيبا در آن هستند را ببينيد. مرکز "کانون شادي" به اين هدف ساخته شد که هيچ کودکي در آن حوالي روزهاي يکشنبه را خارج از آن محيط باقي نماند.
 





علــــــــي شيرازي (1387/05/20 19:18:34)
در جريان بازي هاي ويژه پارا المپيك (ويژه معلولين) در سياتل ، نه نفر از شركت كنندگان دو سرعت صد ياردي ، نه نفري كه همه از نظر ذهني و جسمي عقب مانده بودند، پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند و با شنيدن صداي تپانچه شروع به دويدن كردند. بديهي است كه آن ها به معني و مفهوم واقعي كلمه قادر به دو سرعت وحتي حركت سريع نبودند بلكه هر يك به نوبه خود با ميل و رغبت مي كوشيدند تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده شود. در بين راه يكي از دوندگان روي آسفالت سر خورد و يكي دوبار غلت زد و روي زمين افتاد و شروع به گريه كردن كرد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.آنها از سرعت خود كاسته و ايستادند. سپس همه به عقب برگشته و به طرف او رفتند، تك به تك آن ها دختري را كه مبتلا به سندرم داون(اختلالات رشد اسكلت ،چشمي،قلبي و عقب ماندگي ذهني) بود خم شده و او را بوسيده و گفتند: اين دردتو تسكين ميده. سپس هر نه نفر آنان بازو در بازوي يكديگر انداختند و همه با هم قدم زنان خود را به خط پايان رساندند. همه تماشاچيان حاضر در ورزشگاه بپا خاستند و ده دقيقه تمام براي آنان كف زدند.


علــــــــي شيرازي (1387/05/20 18:15:26)
روزيروبرت دو ونسنز، گلف باز بزرگ آرژانتيني پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرماني ، لبخند بر لب در مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختكن باشگاه مي شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتي او داخل پاركينگ تك و تنها به طرف ماشينش مي رفت كه زني به وي نزديك مي شود. زن پيروزيش را به او تبريك مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد كه پسرش به خاطرابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست. دو ونسنز تحت تأثير حرفهاي زن قرار مي گيرد ،قلمي از جيبش بيرون مي آورد ، چك مسابقه را در وجه وي پشت نويسي ميكند و درحالي كه آن را توي دست زن مي فشارد مي گويد: براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوش آرزو مي كنم. يك هفته بعد از اين واقعه دو ونسنز در يك باشگاه ديگري مشغول صرف نهار بود كه يكي از مديران عاليرتبه انجمن گلف بازان حرفه اي به ميز او نزديك مي شود و مي گويد: هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرديد. دوونسنز سرش را به علامت تأييد تكان مي دهد. مدير مي گويد: مي خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن كلاهبردار است و نه تنها بچه مريض و مشرف به مرگ ندارد بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فريب داده ،دوست عزيز. دو ونسنزمي پرسد:‌منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است؟ - بله كاملا همين طور است. و دو ونسنز مي گويد: در اين هفته ، اين بهترين خبري است كه شنيدم.


علــــــــي شيرازي (1387/05/20 12:2:18)
مادر خسته و كوفته با كيف مملو از سبزي وخواربار از خريد بازگشت و نفس زنان وارد آشپزخانه شد . پسر هشت ساله او مضطرب و نگران از آنچه كه مي بايست در باره برادر كوچكش به او بگويد ، زانوي غم بغل كرده و منتظرش نشسته بود. او رو به مادرش كرد و گفت: مامان ، بيرون كه مشغول بازي بودم دادش مداداي رنگي رو ورداشته و روي كاغذ ديواري هاي نو اتاق خوابو نوشته. بهش گفتم كه مامان از ديدن اونا ناراحت ميشه. مادر از ته دل آهي كشيد و با پيشاني پر چين گفت: ببينم الآن داداشت كجاست؟. بعد مادر با حالتي خشمگين به طرف پستويي كه پسرك آنجا پنهان شده بود رفت. از در پستو وارد شد و با صداي بلند اسم پسرك را صدازد . سرتا پاي پسرك از ترس ميلرزيدو ميدانست كه تنبيه سختي در انتظارش است. مادر ده دقيقه تمام در مورد صرفه جويي و خريد كاغذ ديواري گرانقيمت جار و جنجال راه انداخت و حرص خورد. بعد با زاري وتأسف به كار طولاني تعمير و بازسازي آن ها اشاره كرد و از كار زشت پسرك و عدم دقت او شديداً انتقاد كرد.او هرچه بيشتر جار و جنجال راه مي انداخت بيشتر ناراحت مي شد. سرانجام مادر ، عصبي و از كوره دررفته با گام هاي سنگين از پستو خارج شد تا سري به اتاق بزند و ببيند كه چه به روز ديوار آمده. با ديدن نوشته هاي روي ديوار ، اشك در چشمان مادر حلقه زد. پيام نوشته شده بر روي ديوار همچون تيري آتشين قلبش راسوراخ كرد. روي ديوار نوشته شده بود: " من مامان را دوست دارم." و تصوير قلبي دور تا دورآن را قاب گرفته بود. اين نوشته همان طوري كه بود بر روي ديوار باقي ماند و قابي خالي دور آن نصب شد تا به ياد مادر و در واقع به ياد همه ما بيندازد كه لحظه اي درنگ نماييم و دست نوشته هاي روي ديوار را مطالعه كنيم.


علــــــــي شيرازي (1387/05/20 10:48:48)
هوا نا به هنگام گرم بود و هر كس در جستجوي مفري بود براي رهايي ازآن . به همين خاطر ، توقف جلوي مغازه بستني فروشي امري كاملا طبيعي به نظر ميرسيد. دختر كوچولويي كه پولش را محكم در دستش گرفته بود وارد بستني فروشي شد. بستني فروش قبل از آن كه او كلمه اي بگويد با اوقات تلخي گفت كه از مغازه خارج شده و تابلوي روي در را بخواند و تا وقتي كه كفش پايش نكرده وارد مغازه نشود. دخترك به آرامي از مغازه خارج شد و مرد درشت هيكلي به دنبال او از مغازه خارج شد. دختر كوچولو مقابل مغازه ايستاد و تابلو روي در را نگاه كرد. روي آن نوشته بود : ورود پا برهنه ها ممنوع!! دخترك كه شايد نمي دانست معني و مفهوم آن چيست در حالي كه اشك چشمانش را خيس كرده بود راهش را گرفت تا برود. در اين لحظه مرد درشت هيكل او را صدا زد و كنارش روي پياده رو نشست. كفش هاي بزرگ نمره 44 خود را درآوردو در مقابل دختر كوچولو جفت كردو گفت: بيا بكن تو پاهات. درسته كه بااين كفش ها نميتوني خوب راه بروي اما اگر بتوني يه جوري آن ها را با پاهات بكشي مي توني بستني ات را بخري. مرد دختر كوچولو را بلند كرد و پاهاي او را توي كفش ها ميزان كردوگفت : برو ولي عجله نكن من همينجا مينشينم و بستنيم را ميخورم تا بري و برگردي. چشمان براق دختر كوچولو هنگام هجوم او به سمت پيشخوان و خريد بستني صحنه اي بود كه هرگز از ذهن زدوده نميشود. بله ، او مرد درشت هيكلي بود ، شكم گنده اي داشت، گفش هاي بزرگي داشت اما مهم تر از همه ، قلب بزرگي داشت.


علــــــــي شيرازي (1387/05/20 9:13:23)
پل بروكلين ، پلي است كه بر روي رودخانه موجود ما بين دو شهر مانهاتان و بروكلين بناشده است كه به راستي يك اعجاز مهندسي است.در سال 1883 يك مهندس خلاق به نام جان روبلينگ به فكر ساختن يك پل تماشايي بر روي اين رودخانه افتاد. متخصصين پل سازي به او گفتند كه اين فكر را از مغزش خارج كند. چون امر غير ممكني است. روبلينگ پسر خود واشينگتن را كه مهندسي باهوش و فعال بود متقاعد كرد كه ساخت پل بر روي رودخانه كاملا امكان پذير است. آن دو در باره نحوه پياده كردن و اجراي پروژه و نيز در باره غلبه بر موانع موجود انديشيدند و به هر طريقي كه بود بانكداران را قانع كردند كه براي اجراي پروژه سرمايه گذاري كنند . سپس با شور و هيجان و انرژي بي حد و حصر اقدام به استخدام كارگر و مهندس كرده و شروع به ساختن پل رؤيايي خود كردند. چند ماهي از اجراي پروژه نگذشته بود كه يك حادثه غم انگيز در محل اجراي پروژه باعث كشته شدن جان روبلينگ و زخمي شدن شديد پسرش شد. واشينگتن چنان از ناحيه مغز صدمه ديده بود كه قادربه تكلم و راه رفتن نبود . از آنجا كه پدر و پسر تنها اشخاصي بودند كه از چند و چون ساخت پل اطلاع داشتند همه تصور ميكردندكه كار پروژه متوقف خواهد شد. اما هر چند كه واشينگتن روبلينگ قادر به حركت و صحبت نبود ، اما مغزش مثل سابق دقيق و منظم كار مي كرد. روزي واشينگتن روي تخت بيمارستان فكر ايجاد يك كد ارتباطي از مغزش خطور كرد. او فقط قادر به حركت دادن يك انگشتش بود به همين خاطر بازوي همسرش را با انگشت لمس كرد. او به طريق اين كد ارتباطي آن چه را كه مي بايست به همسرش انتقال داد و او مطالب را در اختيارمهندسين كه در كار ساخت پل بودند قرار ميداد. و واشينگتن روبلينگ به مدت سيزده سال دستورات خود را با ضربات آهسته يك انگشت به همسرش انتقال داد تا سرانجام پل زيباو تماشايي بروكلين تكميل شد.


علــــــــي شيرازي (1387/05/19 19:55:37)
داشتم جيب هاي پالتوي فرزندم رو تميز مي كردم كه از هر كدوم از اونا يك جفت دستكش پيدا كرد كردم . با علم به اينكه يك جفت دستكش براگرم كردن دستاش كافي بود ، ازش علت همراه داشتن دو جفت دستكش تو جيباش رو پرسيدم. گفت: من خيلي وقته كه اين كار رو ميكنم . ميدوني بعضي از بچه ها بدون دستكش ميان مدرسه و اگه من يه جفت ديگه همرام باشه ميتونم اونو به يكي از دوستام بدم تا دستاش گرم بشه.


علــــــــي شيرازي (1387/05/19 19:43:19)
در حال پياده روي بودم كه ماشين زباله كنارم توقف كرد. فكر كردم كه راننده آن در صدد پرسيدن يك نشاني است. به جاي آن ، عكس يك پسر پنج ساله زيبايي را به من نشان داد و گفت: اين نوه منه اسمش .... هست . تو بيمارستان ...... تحت مراقبت هاي ويژه هست . به اين تصور كه او بعداً از من تقاضاي پول براي پرداخت هزينه هاي بيمارستان ميكنه دست به جيب بردم . اما او چيزي بيشتر از پول مي خواست. او گفت: دستم به دامن هر كسي كه ميرسه ازش مي خوام كه براش يه دعا بخونه. ميشه شما هم براش يه دعا بخونين؟ خوندم. ....... و اون روز مشكلاتم گويي كمتر از روزاي ديگه بود.


 1  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM