علــــــــي شيرازي


تعداد بحث های ایجاد شده: 36
امتیاز بحث های ایجاد شده: 43

تعداد بازدید: 527
امتیاز بحث: 2

از عشق چه مي خواهي؟
1387/05/15

با يار چه ميگويي در سجده چه مي بويي از عشق چه مي جويي زين قبله چه ميخواهي هر كسي تو زندگيش به هر نحوي يه جورايي عاشقه. حالا اين هرچي ميخواد باشه بازم اسمش عشقه. حالا اگه عاشقي از اين عشق كه تو وجودت خونه كرده چي ميخواي؟

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
lllllllllllllllllll llllllllllllllllllllll (1390/05/11 12:10:46)
crack


سپيده نیک خواه (1389/04/01 18:11:42)
وقتي که شب ميشه ميدونم کجايي
چشمامو روهم ميزارم تا به خوابم بيايي

اگه يروزي به هم ديگه رسيديم
بسوي شهر وفا باهم ديگه پريديم

ميدونم که اون روز روز نجات دله
وقت پيوستن ما ، پايان اين فاصله




شيدا شیرازی (1388/11/24 21:49:13)
محبت...وفا...صداقت...اعتماد


rain love 63 (1388/11/24 18:51:26)

اينکه باعث شه اينجوري نرم

خط و نقطه

با چشمان بي فروغ خواست فروغ زمانه شود

در روزگار بي خبري از سها و آب به دنبال سهراب بود

و در تزلزل خاطره ها حافظ را صدا مي کرد

چقدر ساده بود و بي خط و نقطه ؟؟!!

حرفهايش لبريز تکرار بود

دهانش بوي توان مي داد

دريچه ذهنش به اندازه راديکال تنگ بود

و نهايت افکارش به جذر صفر هم نمي رسيد

زير مجموعه تهي بود

آئينه را ورق مي زد و ساعت را دوره مي کرد

چقدر ساده بود و بي خط و نقطه ؟!

چقدر ساده رفت، بي خط و نقطه !



علــــــــي شيرازي (1387/05/21 11:39:56)
پاسباني بودم اما ديده كور در حراست از دلي پر مهر و شور لحظه لحظه پاسباني كردمش با چه هجري آخر دل بردمش پس به پشت پلكم از رنگ حباب نقش عشقي را كشيدم بي حساب تا كه او را ديده بر رويم فتد نقش عشقم بيند و عشقم ستد ديده ام ديد و به دل عشقم خريد تا كه اين نقش حباب عشق ديد روز و شبها رفت و حرف عشق بود عقل و هوشم هر دو مست عشق بود مستي عشقم مرا بردش زياد زآنكه نقش عشق چشمم بود باد چون كه وا كردم دو پلكم را زهم تا ببينم روي آن زيبا صنم نقش عشقم گشت پنهان پشت چشم چشم كورم شد عيان از پشت چشم چشم كورم شعله زد بر چشم او تا كه اشكش، سرد كردش خشم او گفتمش: گريان مشو دل بد مكن كورم ، اما سينه ام سوزان مكن چشم اگر كور است باشد كور كور يار اگر دور است باشد دور دور با همين چشمان كورم مي روم با همين سنگ صبورم مي روم مي روم تا آنكه شايد كردگار جان بگيرد تا شوم من رستگار " عليرضا"


علــــــــي شيرازي (1387/05/17 11:22:34)
دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم از در در مشت گرفته مچ دست پسرم را يارب به چه سنگي زنم از وصل غريبي اين كله پوك و سر و مغز پكرم را اندر وطنم بار غريبي به سر دوش كوهي است كه خواهد بشكاندكمرم را من مرغ خوش آوازو همه عمر به پرواز چون شد كه شكستند چنين بال و پرم را رفتم كه به كوي پدر ومسكن و مألوف تسكين دهم آلام دل و جمله سرم را گفتم به سر راه همان خوانم و مكتب تكرار كنم درس سنين صغرم را گر خود نتوانست زدودن غمم از دل اون منظره باقي بنوازد نظرم را كانون پدر جويم و گهوار? مادر كام گهرم يابم و مهد هنرم را تا قصه روئين تني و تير پراني است از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را با ياد طفوليت و نشخوار جواني مي رفتم و مشغول جويدن جگرم را پيچيدم از آن كوچه مأنوس كه در كام باز آورد آن لذت شير و شكرم را افسوس كه كانون پدر نيست فرو كوشت از آتش دل باقه برق و شررم را چون بقعه اموات قضايي همه خاموش اخطار كنان منزل خوف و خطرم را درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته يعني نزني در كه نيابي اثرم را در گرد و غبار سر آن كوي نخواندم جز سرزنش عمر، هوي و هدرم را مهدي كه نه پاس پدرم داشته زين پس كي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را اي دادكه از آن همه يار و سر و همسر يك در نگشايد كه بپرسد خبرم را يك بچه همسايه نديدم به سر كوي تا شرح دهم قص? سير و سفرم را اشكم به رخ از ديده روان بود وليكن پنهان كه نبيند پسرم چشم ترم را مي خواستم اين شيب و شباب بستانند طفليم دهند و سر پر شوروشرم را چشم خردم را ببرند و به من آرند چشم سقرم را نقوش صورم را كم كم همه را در نظر آوردم و ناگاه ارواح گرفتند همه دور و برم را گويي پي ديدار عزيزان بگشودند هم چشم دل كورم و هم گوش كرم را يك جا همه يك گمشدگان يافته بودم از جمله حبيب و رفقاي دگرم را اين خنده وصلش به لبم گريه هجران اين يك سفر پرسد و آن يك حضرم را اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير وان زمزمه صبح و دعاي سحرم را تا خود به تقلا به در خانه كشاندندم بستند به صد دايره راه گذرم را يك باره قرار از كف من رفت و نهادم بر سينه ديوار در خانه سرم را صوت پدرم بود كه مي گفت چه كردي؟ در غيبت من عائله در بدرم را حرفم به زبان بود ولي سكسكه نگذاشت تا باز دهم شرح قضا وقدرم را في الجمله شدم ملتمس از درد دعايي از حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را اشكم به طواف حرم كعبه چنان گرم كز دل بزدود آن همه زنگ و كدرم را ناگه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در؟ گفتم پسرم، بوي صفاي پدرم را


علــــــــي شيرازي (1387/05/15 19:57:54)
اي عشق از شنيدن خسته ام و از گفتن ياوه بيزار در عمق نا اميدي خودم نوري ميبينم از عشقي بزرگ " ساقيا مطرب و مي جمله مهياست ولي" " عيش بي يار مهيا نشود يار كجاست؟" اينبار مي خواهم با تو سخن بگويم با زبان ني كه زبان درد است و سوز و نواي دردمندان مشتاق تو با مني تو در دل مني از هر كس وهر چيز نزديكتر بنال اي ني بنال بي تو درد ها را درمان نيست بي تو همه چيز نيست است ، نيست اي عشق تو كه از اوجي از فراز خويش در كنار همچو مني نشستي و من در قعر غفلت و غرور توآنقدر مهرباني كه مرا هيچگاه از ياد نمي بري نميدانم چه بگويم نميدانم چه كنم بي تومن هيچم هيچ ميدانم كه لاف ميزنم ياوه مي گويم عمري است راست آنان گفتند كه در دامن تو آويختند و در خون خويش غلطيدند و رفتند ورفتند مي دانم كه باخويش بلكه به تو هم لاوه و گزاف گفتم به تو نيز دروغ گفتم افسوس چگونه از پاكي تو دم زنم اي عشق چگونه دعوي شوق تو كنم؟ شوق تو چشمي گريان ميخواهد دلي پاك سينه اي سوزان اي عشق ميخواهم يك بار راست بگويم از تو غافلم از تو دورم اما "گرچه سيه رو شده ام غلام تو هستم" "خواجه مگر بنده سياه ندارد" حالا آمدم كه باشيم و باشي تو باشي ومن ما و پاكي ما و حقيقت ما و عشق


علــــــــي شيرازي (1387/05/15 19:35:50)
سوداي تو را بهانه اي بس باشد در گوش تو را ترانه اي بس باشد در كشتن ما كه ميزني تيغ جفا ما را سر تازيانه اي بس باشد


 1  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM