تعداد بحث های ایجاد شده: 30 امتیاز بحث های ایجاد شده: 29
گنجشک کنج آشيانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چيزي بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهايي، بي همدمي. کسي تا به خاطرش بپري، بخواني، او را داشته باشي.
خدا گفت: مگر مرا نداري ؟
گنجشک گفت: گاهي چنان دور مي شوي که بال هاي کوچکم به تو نمي رسند .
خدا گفت: آيا هرگز به ملکوتم نيامدي ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به ديواره هاي نازک گلويش فشار آورده بود.
خدا گفت: آيا هميشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غير پُرش کردي که جايي برايم نمانده.
چنان کوچک که ديگر توان پذيرشم را نداري . هرگز تنهايت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زير انداخت . دانه هاي اشک ، چشم هاي کوچکش را پر کرده بود .
خانم اينها چيه نوشتي
به نظرم اصلامطلب خوبي نگذاشتي
اسم انجمنت هم