بزرگترها حتي عشق کوچکترها را هم مي دزدند....

gedin deyin khan chopana   galmasin bu elmogana
پسري بود که هيچ نداشت جز ني و يک گله گوسفند
که آن هم مال ديگران بود!
پس او فقط يک ني داشت....
دختري بود که مادر نداشت يک پدر داشت و چهره اي زيبا و دلي مهربان
کل ده دوستش داشتند
و آن چوپان....
و آن چوپان دلداده اش بود و آن چوپان مست نگاهش بود و آن چوپان بد جور خاطرخواش بود!
اما بزرگتري بود .... آن بزرگتره قطر دايره اي که در مرکزش ايستاده بود هم کلي بزرگ بود کلي!
اطرافش کلي زن بود و تفنگ بود و زور بود ؛ قلدر بود و ماشه بود و خون بود!
دخترک که زيبايي و مهربانيش را همه مي ستودند دل بزرگتره را هم بدجور ربوده بود ،دل بزرگتره ي پر زور پر پول را که کلي زن داشتو جاي بــابا بزرگش بود!!!!
چوپان رفت و گله را برد تا بچراند اما دلش شور مي زد
شور سارايش را؛شور ده اش را....
پيک بزرگتره آمد و اسبي براي بردن ساراي هم با آنها بود تقدير ساراي رفتن به خانه  ارباب بود....
اما تقدير ساراي ها  رفتن به خانه ي ارباب هاست؟
اما چند تايي از سارا ها شانس ديدن سيلي را دارند که خودش را غرق آن نمايند؟
چند تايي از سارا ها جرئتش را دارند؟؟؟؟
قصه با صداي محزون خواننده تمام مي شود که مي خواند و مي گويد به خان چوپان بگوييد ديگر به ده نيايد چون سارايش را سيل برده است....