علــــــــي شيرازي


تعداد بحث های ایجاد شده: 36
امتیاز بحث های ایجاد شده: 43

تعداد بازدید: 474
امتیاز بحث: 0

عشق را وارد كلام كنيم
1387/03/10

عشق را وارد كلام كنيم تا به هر عابري سلام كنيم و به هر چهره اي تبسم داشت ما به آن چهره احترام كنيم هر كجا اهل مهرپيدا شد ما در اطرافش ازدحام كنيم

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
علــــــــي شيرازي (1387/05/17 10:52:50)
غرور هديه شيطان است و عشق هديه خداوند، و ما هديه شيطان را بهم مي دهيم ولي هديه خداوند را از يکديگر پنهان مي کنيم!!!!!!!!!!!!


علــــــــي شيرازي (1387/05/17 10:23:24)
خورشيد بزرگي از خيابان شماست مهتـاب محصـل دبستـان شماست يك بـوسه در خانـ? خـود نصب كنيد يك چيز مثال عشق مهمان شماست


علــــــــي شيرازي (1387/04/02 10:44:53)
عشق براي تمام عمر پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه" پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند. پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است...!


علــــــــي شيرازي (1387/04/02 10:33:33)
فاصله دخترک تا پيرمرد يک نفر بود، روي نيمکتي چوبي، روبروي يک آبنماي سنگي. پيرمرد از دختر پرسيد: - غمگيني؟ - نه. - مطمئني؟ - نه. - چرا گريه مي کني؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نيستم - قبلا اينو به تو گفتن؟ - نه. - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم. - راست مي گي؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد رو بوسيد و به طرف دوستاش دويد، شاد شاد. چند دقيقه بعد پيرمرد اشک هاشو پاک کرد، کيفش رو باز کرد، عصاي سفيدش رو بيرون آورد و رفت


علــــــــي شيرازي (1387/04/02 10:29:2)
گفتي که مرا دوست نداري... گفتي که مرا دوست نداري، گله اي نيست بين من و عشق تو ولي فاصله اي نيست گفتم که کمي صبر کن و گوش به من ده گفتي که نه، بايد بروم، حوصله اي نيست پرواز عجب عادت خوبيست ولي حيف رفتي تو و ديگر اثر از چلچله اي نيست گفتي که کمي فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغله اي نيست رفتي تو، خدا پشت و پناهت، به سلامت بگذار بسوزد دل من، مسئله اي نيست


علــــــــي شيرازي (1387/04/02 10:17:6)
دلم مي خواست سقف معبد هستي فرو مي ريخت پليديها و زشتيها، به زير خاک مي ماندند بهاري جاودان آغوش وا مي کرد . جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي کرد! بهشت عشق مي خنديد. به روي آسمان آبي آرام، پرستوهاي مهر و دوستي پرواز مي کردند. به روي بامها، ناقوس آزادي صدا مي کرد... اگر اين کهکشان از هم نمي پاشد؛ واگر اين آسمان در هم نمي ريزد؛ بيا تا ما "فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم." زندگي چيدن سيب است بايد چيد و رفت زندگي تکرار پاييز است بايد ديد و رفت زندگي روديست جاري هر که آمد شادمان کوزه اي پر کرد و رفت قاصدک، اين کولي خانه به دوش روزگار کوچه گردي هاي خود را زندگي ناميد و رفت


علــــــــي شيرازي (1387/03/29 19:30:19)
چه زيبا بود بهار دل من بهاري كه حتي بوي عطر گلهايش را ذخيره كرده بودم بهاري كه مي دانستم هرگز زمستاني به دنبال نخواهد داشت. نمي دانم شايد من باغبان خوبي نبودم و يا شايد زمستان از من قوي تر است هرچه بود " بهار من زيبا بود" ومن آن را چه ارزان از دست دادم واكنون بر برگهاي خشكيده روي زمين كه از درختان بهاري من جدا شده بر نقش هر كدام كه مي نگرم نقش هر يك از"زمستانيان" را مي بينم وكاري جز له كردن آن برگ ها در زير پاي روزگار ندارم كه اين نيز هيچ سودي به حال من و بهار من ندارد و هميشه اين ندا اين صدا را اين نوا را از تك تك آن برگ هاي خشك مي شنوم كه مي گويند: "چه زيبا بود بهار دل تو" ..........چه زيبا بود خرداد 73- عليرضا


علــــــــي شيرازي (1387/03/22 18:38:40)
..... از عاشقي و دشمني گفتم. التماس عقلم كردم كه تو هم چيزي بگو. گفت : آي صاحب من؛ از عاشقي و دشمني گفتي. اگر نيمي از اين و نيمي ازآن را داشته باشي بهتر است . گفتم: نمي فهمم . چگونه؟ گفت : پس نه عاشق باش و نه دشمن . آنوقت دانايي. پس اگر دانا شدي عاشقي و دشمني برايت قابل درك است.


علــــــــي شيرازي (1387/03/19 12:51:42)
از هياهوي هجاي عشق مي ترسم من از ويراني زيبا سراي عشق مي ترسم در اين ده ساله خوردم داروي تلخ فراق من از سيرابي آن ناخداي عشق مي ترسم تنم تب دار و قلبم پر تپش روحم اسير من از دست طبيبان با دواي عشق مي ترسم نشستم پشت درگاهت هنوزم چون گدايان من از بي ميلي صاحب گداي عشق مي ترسم همه عمرم هجاي عين و شين و قاف گويم من از بي وصلي روشن سراي عشق مي ترسم خرداد 83 - عليرضا


علــــــــي شيرازي (1387/03/13 19:18:29)
دلم كه مي گيرد به "شهرپرستوها "مي آيم مي آيم و در كنار تو مي نشينم دسته دسته حسرت مي چينم و غبطه مي خورم به اين آسمان هاي سنگ شده ستارگان خاموش و خاموشي گسترده در گستره خاموشي دلم مي گيرد ازاين همه برابري!!! برادري!!!يگانگي!!! پس سلام به سكوت هميشگي سلام


 1 2  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM