?شاهين?


تعداد بحث های ایجاد شده: 19
امتیاز بحث های ایجاد شده: 3

تعداد بازدید: 1183
امتیاز بحث: 0

نادر نادرپور
1388/05/21

نادر نادرپور

نادرپور در سال 1308 در تهران زاده شد دبستان و دبيرستان در تهران را پايان برد و در 1328 براي آموزش ادبيات فرانسه به پاريس رفت پس از چند سال به تهران بازگشت
در 1343 رهسپار ايتاليا شد و پس از آموختن زبان ايتاليايي براي بار دوم به فرانسه عزيمت کرد و پس از 3 سال اقامت در اين 2 کشور باز به ايران آمد در 1350 باز هم به ايتاليا و فرانسه رفت و برگشت
سالها در اداره کل هنرهاي زيبا کار ميکرد از سال 1351 سرپرستي گروه ادب و هنر امروز را در سازمان راديو و تلويزيون ملي ايران به عهده داشت

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
فرهـــــــاد ... (1388/12/20 23:31:54)


?شاهين? (1388/05/22 4:27:46)

زخم نهان

در جگرم چون دهان ماهي زخمي است
 زخم گشفتي که کس نيافته نامش
 يا لب سرخ گشوده اي که هويداست
 چون لثه ي خالي انار کلامش
زخم شگفتي که گر زبان بگشايد
در سخنش راز معجزات مسيح است
 واژه ي گنگن از کرامتش همه گوياست
لفظ غريب از لبش هميشه فصيح است
تيغه اي از آهن گداخته در اوست
چرخ زنان ، خون فشاند از دهن او
 خشم و خروشي نگفتني است سکوتش
زمزمه اي ناشنيدني ، سخن او
 اوست دهاني که گرچه حنجره اش نيست
 مي کوشد تا هميشه نغمه بخواند
 دردش ، چون گريه ، در گلو فکند چنگ
تا مگر اعماق سينه را بدراند
اوست دهاني که با خشونت دندان
 گونه ي بيرنگ ماه را بخراشد
مردم چشمي که تيشه ي نظر او
 پيکره هاي نديدني بتراشد
 اوست که چون بيند آفتاب خزان را
در وسط آسمان به جلوه نمايي
ترسد کاين کاغذ کبود بسوزد
 در پس آن ذره بين دوره طلايي
 چشم است اين يا دهان ؟ درست ندانم
دانم کز خون من پر است پيامش
در جگرم ،‌ چون دهان ماهي زخمي است
زخم شگفتي که کس نيافته نامش
اين دهن سرخ ، اين برديگي زخم
مي خندد بر حيات برزخي من
 در بن دندان او ، به تردي انگور
 مي ترکد لحظه هاي دوزخي من

 



?شاهين? (1388/05/22 4:27:26)

پلنگ و ماه

تو از ديده رفتي و ، از دل نرفتي
 وفاي تو نارم ، خداوندگارا
چه غم گر غروري پلنگانه داري ؟
سرت از چنين باده خوش باد ، يارا
 چو ديدي که من خانه در ماه دارم
 پلنگ غرورت خروشيد در تو
برافراشت قامت که بر ماه تازد
درافتاد و خشم تو جوشيد در تو
من آن شب چرا دل به شيطان سردم ؟
 چرا کار روشن ضميران نکردم ؟
چو ديدم که بالاتر از خود نخواهي
چرا خانه ي ماه ، ويران نکردم ؟
 من آن شب چه نامهربان با تو بودم
پشيماني ام را نمي داني امشب
 تو اي رفته از چشم و اي مانده در دل
بر آفاق جان جکم مي راني امشب
من امشب چه مستانه مي نالم از تو
تو در من ، چه جانانه مي خواني امشب


?شاهين? (1388/05/22 4:27:9)

نامه اي به دوردست

آه اي ميانه بالا ،‌ آه اي گشاده موي
اي نازنين اينه در چشم
اي سبزي تمام جهان در نگاه تو
 اي آفتاب سرزده از بام باختر
اي مشرق جواني من جايگاه تو
در سرزمين ظلمت ، ايا چگونه اي ؟
 آه اي سپيد بازو ، آه اي برهنه تن
 اي بر سحرگهان تنت دست مهر من
 کنون در آن ديار ، خدا را چگونه اي ؟
خرم ، شبان دور که در پرتو چراغ
 من مي نوشم آنچه تو مي خواندي
من مي شنيدم آنچه تو مي گفتي
تا شايد از کلام تو يابم نمونه اي
 فواره ي ظريف حياطت گشوده بود
 نجواي نقره فامش مي ريخت در سکوت
 تنها طنين بال مگس اوج مي گرفت
چون باد پنجه مي زد بر تار عنکبوت
 تا مي دميد روشني نيلگونه اي
کاغذ به روي کاغذ ،‌ روز از قفاي روز
 در دفتر سپيد تو پوسيد و زرد شد
چندين بهار آمد و چندين خزان گذشت
تا هر سخن پرنده ي آفاقگرد شد
 اي بانوي کلام
وقتي که دست من به هواخواهي دو لفظ
سرگشته در ميان دو معني بود
 او را به لطف بوسه ي خود مي نواختي
اي خامش سخنگو ،‌ اي شوخ شرمگين
اي دوست ، اي معلم ، اي ترجمان بخت
اي سرخي خجالت بر گونه ي افق
هنگام عشق بازي خورشيد با درخت
در آن غروبگاه بهاري
وقتي که آفتاب تن تو
از شامگاه بستر من مي کشيد رخت
ديدم که همچو قلب زمين مي گداختي
 اي از نژاد آهو اي از تبار ماه
آن لحظه هاي گمشده ي دور ياد باد
آه اي چراغ سرخ شقايق به دست تو
پيوستنت به قافله ي نور ياد باد
گويند : آسمان همه جا آبي است
 اما نگاه تو
 آن سبزي تمام بهاران چگونه است ؟
 ايا هنوز در همه عالم نمونه است ؟
امروز شامگاه که باراني از درون
تصوير دلفريب ترا مي شست
 از پرده ي تصور تاريکم
مي ديدم اي کسي که ز من دوري
 من با تو همچو اينه ،‌ نزديکم



?شاهين? (1388/05/22 4:26:48)

مستي

يخ در بلور ليوان
 سنگي بر ينه
ين سنگ ، از لهيب عطش آب مي شود
رنگش به چشم من
 رنگ لعاب کاشي و مهتاب مي شود
 مي نوشم آب را
 در من بدل به وسوسه ي خواب مي شود
 خوابي سياه و سنگين ، خوابي به رنگ سنگ
 سنگي بر ينه


?شاهين? (1388/05/22 4:26:30)

ايينه

لب هايش آشيانه ي آتش بود
با شعله هاي بوسه و دندان
رقصي درون جامه ، نهان داشت
 چشمي به سوي اينه ، خندان
 هر ناز او ،‌ نياز نمايش بود
صبح از شکاف پيرهنش مي تافت
شب ، غرق در سجود و ستايش بود
او ، زير لب ،‌ از اينه مي پرسيد
ايا من آن کسم که تو مي خواهي ؟
ايينه ، آشيانه ي آتش بود


?شاهين? (1388/05/22 4:26:15)

شب

آتش در آب هاي روان بر فروخت ماه
برخاست باد و آتش تندش فرونشست
 اما ، در آب سکن زير درخت ها
 عکسي فکنده بود که پيوسته مي گسست
 باران ، به گريه بار سفر بسته بود و ، شب
در بستر گشوده ي او خفته بود مست
 تا برتن برهنه ي او خيره ننگرد
 دست درخت راه نظر بر ستاره بست
دست درخت را
 در دست خود فشردم ، رگ هاي او شکست
مهتاب ، عمر شب را در شيشه کرده بود
 چون شيشه بر زمين زده شد ، آفتاب رست


?شاهين? (1388/05/22 4:26:0)

سفرنامه

طياره ي طلايي خورشيد
 چرخي زد و نشست
 من با شفق پياده شدم در فرودگاه
 آنگه ، درخت هاي جوان در دو سوي راه
 صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند
 ما ، در ميان هلهله ، تا شهر آمديم
مهمانسراي شهر پس از هرگز
 در انتظار آمدن ما بود
 ايوان او ، بلندترين جا بود
 ما ،‌رو به سوي شهر ، در ايوان قدم زديم
چون شب فرا رسيد ، شفق ، شب به خير گفت
 آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد
چون روح شب شکفت
با پاي او ، قدم به خيابان گذاشتم
 از عابري شتابان ، پرسيدم
 آقا !‌ چه ساعتي است ؟
 او در جواب گفت
 از ظهر ، يک دقيقه گذشته ست
 آغاز شام بود
 گفتم : کدام ظهر
 ظهري که زندگي را تقسيم مي کند ؟
بر چهره هاي رهگذران دوختم نگاه
اينان ، معشاران کهن بودند
همسايگان خانه ي من بودند
 در شهر دوردست جواني
شهري چنان که افتد و داني
اما به چشم حيرت خود ديدم
کز پشت پوست ، خامه ي صورتگزمان
 سيماي پيرشان را ترسيم مي کند
مستي که عينکش را بر سر نهاده بود
در کوچه ي کتابفروشان
نام کتاب ها را مي خواند و مي گذشت
عينک ، خطوط ذهني او را
 برجسته مي نمود
 من ديدم آنچه در سر او نقش بسته بود
 تقويم پاره پاره ي ايام
فرجام روز و فاجعه ي شام
 سوداي سرنوشت و سرانجام
 در پرتو چراغ ، زن پير روسپي
چون شيشه ي شرابش ، در هم شکسته بود
 بر من نگاه کرد
 در پشت چشم او
 دوشيزه اي جوان به تماشا نشسته بود
 مردي که کودکي را بر سينه مي فشرد
 مي آمد و تمام اندام فربهش
 در سايه ي حقيرش مي گنجيد
 وان سايه ي حقير
طفلي صغير بود که از خواب جسته بود
در شهر دوردست جواني
 با جامه دان خاطره ها گشتم
چون شب ز نيمه نيز فراتر رفت
 با آن شبح به خانه قدم هشتم
در آستان خانه ، شبح ، شب به خير گفت
 فردا سپيده دم
طياره ي طلايي خورشيد
 آماده ي صعود و سفر بود
 من آمدم ز شهر به سوي فرودگاه
 اما ، درخت هاي جوان ،‌ در دو سوي راه
پايي نکوفتند و سرودي نساختند
 زيرا که در کنار من اين بار
بيگانه اي به نام سحر بود
 وانان ،‌ مرا رفيق شفق مي شناختند


?شاهين? (1388/05/22 4:25:44)

شهر رمضان

 شهر از فراز بام هويداست
 پاييز ، برگ هاي درختان را
 با دست هاي لرزان اوراق کرده است
 چشمش هنوز در پي هر برگ مي دود
 باران ، نوار پهن خيابان را
 چون کفش عابرانش ، براق کرده است
 وز هر دو سوي ، حاشيه ي اين نوار را
دندان برگ هاي خزان خورده مي جود
انواع سوسک هاي فلزين ، بر اين نوار
همواره از دو سوي روانند
اين رهروان زنده ي بي جان
 با چشم هاي گرد درخشان
 با شاخ هاي نازک نوراني
 بي اعتنا به آدميانند
 من ، از فراز چتر درختان
 همراه اين نوار نگاهم را
 تا دور مي فرستم
آنجا که خانه هاي پرکنده
 مانند جعبه هاي پر کبريت
 در پنجه ي حريق خزانند
آنجا که نورهاي پس پرده
سيگارهاي شامگهانند
آنجا که روشنايي چشمک زن چراغ
سر فصل رفتن است و سر آغاز آگهي
آنجا که عمر آدمي و قامت درخت
در پيشگاه منزلت آسمانخراش
رو مي نهند از سر خجلت به کوتهي
آنگه ، من از فراز درختان دور دست
 بار دگر به سوي خود آرم نگاه را
 در آستان ، نظاره کنم شامگاه را
بينم که زير بارش ابر سياه مست
شهر از صدا پر است ولي از سخن ، تهي
بانگ اذان به گنبد افلک مي خورد
اما ، کلام حق
در انزواي خانه ي من ، ‌خاک مي خورد

 



?شاهين? (1388/05/22 4:25:11)

سفيد و سياه

اي شما ، پرندگان دور
 ساليان سبز
 ساليان کودکي
ساليان سبزي ضمير و سبزي زمين
روزگار خردسالي من و جهان
 ساليان خاکبازي من و نسيم
تيله بازي من و ستارگان
تاب خوردن من و درخت با طناب و نور
اي پرندگان جاودانه در عبور
ساليان سبز ، ساليان کودکي
 ساليان قصه هاي ناشنيده اي که دايه گفت
قصه هاي ديو قصه هاي حور
 ساليان شير و خط و ساليان طاق و جفت
 ساليان گوجه هاي کال و تخمه هاي شور
 ساليان خشم و ساليان مهر
ساليان ابر و ساليان آفتاب
 ساليان گل ميان دفتر سفيد
پر ميان صفحه ي کتاب
 ساليان همزباني قلم
 با مداد سوسمار اصل
ساليان جامه هاي کازروني چهار فصل
 چهره هاي ساده ي عروسکي
 ساليان سبز
 ساليان کودکي
ساليان رفتن علي کنار حوض
 طوطي رضا
آش ، سرد شد
 سار از درخت پر کشيد
 ساليان فتح رستم و شکست اشکبوس
 جنگ موش و گربه ي عبيد
 بوي جوي موليان رودکي
 ساليان صبح خيزي بزرگمهر
کامراني برادران برمکي
 ساليان سبز
ساليان کودکي
 ساليان باغ بي درخت مدرسه
 ترکه هاي تازه ي انار
 دست هاي کوچک کبود
ساليان خنده و سلام و بازي و سرود
ساليان آن کلاس درس
 آن دژ گشاده بر طلايه ي افق
 آن در گشوده بر سپيده ي بهشت
 ساليان آن يگانه تخته ي سياه
 با گچ سفيد سرنوشت
ساليان خامي خيال
 ساليان پکي سرشت
اي شمار پرندگان دور
 ساليان بي نشان کودکي
 ساليان مهرباني خدا
من کجا ، شما کجا ؟
من دگر نه آن کسم که پيش چشم اوستاد
 بر جبين تخته ي سياه ، داغ واژه ي سفيد مي نهاد
 حاليا ، منم که در حضور سرنوشت
 با سر سفيد ، شرمم ايد از سياهي سرشت
مي هراسم از سوال و مي گريزم از نگاه
با لب خموش ، مي رسم به انتهاي راه
 آري اي پرندگان ساليان دور
اي ستارگان آسمان صبحگاه
بنگريد ‌ اين منم
 بر ضمير لوحه اي سفيد
 نقش نقطه اي سياه


 1 2 3 4 5  >>  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM