احمد بحرینی


تعداد بحث های ایجاد شده: 216
امتیاز بحث های ایجاد شده: 332

تعداد بازدید: 553
امتیاز بحث: 0

عليرضا نوري
1388/05/18

سلام

هر كس شعري از عليرضا نوري داره اينجا بذاره

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
احمد بحرینی (1388/05/18 8:49:41)

به بخت هاي زندگي ام

آدرس خانه را هم اضافه کن :

                                        همدان

                                        ميدان امام حسين

                                         ??متري ولايت

ازسربازي که برگشتم

هرکس کف دستم را مي ديد

نشاني خانه ام را حدس مي زد

ازشما مي پرسم :

اگر تلويزيون را بازکنيد

ببينيد کلاغي خانه اش را گم کرده است

ببينيد اين کلاغ

همان شتري است که درخانه ي همه مي خوابد

 -  دست بردار پسر

تو بارها

لباس سربازي ات را

زير آبشار گنج نامه شسته اي

شايد آن که خط هاي کف دستت را کشيد

                                                   چپ دست بود

تلويزيون را خاموش کن

نه مجريان اش عاشق مي شوند

نه آشپزي شان آش دهن سوزي است

دوش مختصري زيرآبشار گنج نامه

راه مخفي جهان را نشان مي داد

بپاش

پشت سرم مشتي خاک بپاش

وقت اش رسيده است

براي مردن گورم را گم کنم

خالي بستم

به شتري که پشت در خانه همه مي خوابد

بگو

ما سالهاست

ازاين خانه رفته ايم



احمد بحرینی (1388/05/18 8:49:9)

در دهان تو شعري بود

وقتي که رودخانه هاي تنت خشکيد

آيينه اي

                   جلوي دهانت گرفتند

    پرنده اي

                     درون  آينه افتاد



احمد بحرینی (1388/05/18 8:48:20)

خروس ها

وقتي بزرگ مي شوند

بي محل مي شوند

به شفق تف مي کنند

پاچه سحر خيزان را مي گيرند

بگيرند به درک

ما که تا لنگ ظهر مي خوابيم



احمد بحرینی (1388/05/18 8:48:5)

روزگاري تمام صحرا ها به نام تو بود شتر جان

از صحراي حجاز بگير تا

همين خراسان خودمان

تو در قبايل عرب

کنار زن و بوي خوش مي نشستي

حالا هم مي نشيني

مثل مردم

روز عاشورا

خيابان مي آيي

باري از دوش زمين بر داري

پشه ها وقتي جايي ندارند

روي لب هاي تو مي نشينند

راستي

چرا

هيچ وقت دستت به دهانت نمي رسد



احمد بحرینی (1388/05/18 8:47:31)
آخرين شيرين کاري دلقک پير يادش بخير

روي پيشاني اش

با ذغال نوشت :

                     عاشقم


احمد بحرینی (1388/05/18 8:47:4)
به معشوقه ام قول داده ام

کاري دست و پا کنم

حرف هاي سياسي نزنم

و هر وقت سفره پهن شد

کاري نداشته باشم

که واژه نان هميشه سياسي است

خوش به حال يونان

که هيچ وقت گرسنه نمي شود


احمد بحرینی (1388/05/18 8:46:13)
سالي يکبار به اينجا مي آمديم

فقط خروس ها

و دختران ده مي دانستند

اگر برف همين طور ببارد

در توان ما نيست

که خانه هاي گلي را مرمت کنيم

و عاشق باشيم

دل و دست ما

جاي ديگري بند بود

کشف کرده بوديم

زنان وقتي از خواب مي پرند

جوان مي شوند

هي به خوابشان مي رفتيم

شيطنت مي کرديم

شيطنت مي کرديم به خوابشان نمي رفتيم

خروس ها

اذان شان را

به خاطر ما به تعويق مي انداختند             نمي انداختند

اهالي ده

آب خروس هاي شان را برايمان مي ريختند   نمي ريختند

دل و دست ما رو شده بود

زنان بو برده بودند

جهان تاريک تر از آن است که زن باشند

ما آرزو هاي متوسطي بوديم

سالي يکبار به اينجا مي آمديم

و سالي هيچ بار

                      از اينجا مي رفتيم


احمد بحرینی (1388/05/18 8:44:41)
مرگ

دم دستي ترين واژه ايست

که روبرويم مي نشيند

چشم مي دوزد به ابروهاي نيمه پيوندي ام

که ريشه در درد هاي پنهان دارد

مي دانم اين روح سرگردان

قبل از من در سگي بوده است

وقبل از آن در زني به شدت عاشق

و تو خوب مي داني

اول چشم را آفريدند

                          گريه کنيم

دست را آفريدند

                      خاک بر سر کنيم

و روح را

تا سنگ هاي کنار رودخانه

متهم باشند به اينکه آب از سرشان گذشته

به اينکه درد ها در رگ ها رسوب کردند

به اينکه من هنوز فکر مي کنم

(به آن زني که يک روز شماره کف دستم نوشت و رفت)

و اين کفش ها هم وسيله خوبي

براي رسيدن به پنجره روبرو نبود

و همين بود و نبود ها بود

که زندگي را از دهان انداخت

مرده شور قيافه اين زندگي را ببرد

که هر جايش را که مي گيري

جاده اي سر بلند مي کند

                             سر بلند

با اين کفش ها فقط مي شود تا سر کوچه رفت

سر را زير باران گرفت

و قبل از آنکه شماره از کف دست پاک شود

به اولين کسي که رسيدي

بگوئي من عاشق ام

نه

رگ هاي گردن ات هنوز تير نمي کشند

بايد صبر کني

براي وقتي که سگ چنگ مي زند سينه ام را

مي زنم به سيم آخر و هي عرق مي کنم

اسم زني به شدت عاشق از دهان ام بيرون مي آيد

جاي من روبروي مرگ مي نشيند

و با هم تا صبح

عرق سگي بالا مي روند

حالا در من

فقط سگي مانده است

که زبان به گلويم مي کشد

و گاهي هم سرش را

به استخوان هاي سينه ام تکيه مي دهد

شروع مي کند آرام آرام گريه کردن

دارم به روحي فکر مي کنم

که قرار است بعد از من

نه

صداي زنگ مرگ را به تعويق مي اندازد 


احمد بحرینی (1388/05/18 8:44:17)
نه خالي روي گونه داري

نه باراني بلند مي پوشي

فقط

ميان حياط قدم که مي زني

کبوتر ها به جاي پشت بام

روي شير آب مي نشينند

و چشم مي دوزند به ساق پاهايت

ومن تازه مي فهمم

که چرا ديگر

هيچ کبوتري روي مناره ها نمي نشيند


احمد بحرینی (1388/05/18 8:43:56)
بگير

سراغ مرا از کافه هاي قبل از انقلاب بگير

از خيابان بو علي

از بيمارستان سينا که رواني شده است

به پرستار گفتم :

به جاي اين حرف ها

بگذار رگ خوابت را بگيرم


 1 2  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM