آدم برفي ?
دخترک فقير دکمه ها را از جيب در آورد.
آن ها را روي تن آدم برفي فرو کرد.
عقب ايستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو ام براي خودت يه دست لباس گرم داري.
آدم برفي ?
پسرک به اطراف نگاه کرد.
جلو رفت:فکر کنم خيلي وقت باشه که تو ام يه سيب درسته نخورده باشي
و هويج را از تو صورت آدم برفي برداشت.
به آن گاز کوچکي زد
و با سرعت از آن جا دور شد.
هنوز چند لحظه ايي از رفتن پسرک نگذشته بود
که يکي از ذغال ها از جاي چشم آدم برفي در آمد
و روي زمين افتاد.