جـــولـى ـ


تعداد بحث های ایجاد شده: 192
امتیاز بحث های ایجاد شده: 0

تعداد بازدید: 496
امتیاز بحث: 2

نامه يک دختر زشت به پروردگار
1388/02/28

پروردگارا ! اين نامه را بنده اي از بندگان تو به تو مي نويسد که بدبختي
بمفهوم وسيع کلمه – در زندگي بي پناهش بيداد مي کند....
بعظمت ترديد ناپذيرت سوگند ، همين حالا که اين نامه را بتو مينويسم آنقدر
احساس بدبختي ميکنم که تصورش – حتي براي تو که تنها پناهگاه تيره بختاني –
امکان پذير نيست .....
ميداني خدا ، سرنوشت دردناکي که نصيب زندگي تنهاي من شده صرفا زاييده يک امر
تصادفي است ..
مگر زندگي جز ترادف تصادفات ، چيز ديگري هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا
نيست !...
بيست وهشت سال پيش از اين دختري زشت روي و ترشيده با پولي که از پدرشي به ارث
برده بود ؛ جواني زيبا را خريد ... نتيجه ي اين معامله وحشتناک ، من بودم
!...بخت سياه من حتي آنقدر به ياري نکرده بود که وجودم تجلي دهنده زيبايي
پدرم باشد .... هنگاميکه در نه سالگي براي نخستين بار به آينه نگاه کردم ،
بچشم خود ديدم که چهره ام ، چرکنويس از ياد رفته ايست از چهره وحشت انگيز
مادرم !...
سيزده ساله بودم که يک ورشکستگي همگاني ، همراه با دارايي خيلي از ثروتمندان
، ثروت مادرم را هم برد . همراه با ثروت مادرم ، پدرم را .
تا آنزمان ، علي رغم چهره زشتي که داشتم ، زرق و برق ثروت هرگزنگذاشته بود ،
که من در مقابل دختراني که تو زيبايشان آفريده بودي احساس تحقير کنم ... تنها
هنگاميکه فقر سايه ناميمون خود را بر چهره زشتم افکند، براي نخستين بار احساس
کردم که تا چه پايه محرومم !!!
در دوران تحصيلي هميشه شاگرد اول بودم .. چه شاگرد اول بدبختي ! شب و روز سر
و کارم با کتاب بود ... همه تلاشم اين بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن
جبران کنم...زهي تلاش بيهوده !
دوران بلوغم بود ... همه سلولهاي بدن درمانده ام از من و احساست من ، "من" و
"احساسات" متقابلي ميخواستند...
دلم وحشيانه آرزو ميکرد که بخاطر عشق يک جوان ، هر چقدر هم وامانده ، بطپد
...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه اي بود که با تصادم آن ، در زير دلم يک لرزش خفيف
و سکر آور ، وجودم را برقص آورد ...
مي خواستم و از صميم قلب آرزو مي کردم – که هر يک طپشهاي قلبم انعکاس ناله ي
شبانه ي عاشقي باشد که کمال سعادتش تعقيب سايه عشق من مي بود .
دلم مي خواست از ماوراء نفرت اجتناب پذيري که زاييده چهره نفرت انگيز من بود
، جواني از جوانان روزگار ،دلم را ميديد...و مي ديد که دلم تا چه حد دوست
داشتني است ... تا چه پايه مي تواند دوست بدارد.
در اينجا ! در اين دوران ظاهر بين ظاهر پرست ، دل صاحبدلان را آشنايي نيست
...
به رغم آرزويي که داشتم هرگز نه جواني سراغ جواني مطرودم را گرفت ، نه دلي
بخاطر تنهايي دلم گريست ...
تنها بستر تک افتاده ام مي داند که شبها بخاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول
زدم ... همه شب ...هر شب به او – به دلم بيکسم ، قول مي دادم که فردا
....مونسي برايش خواهم يافت ...
و هر روز – همه روز ، به اميد پيدا کردن قلبي آشنا ، نگاهم نگران صدها نگاه
ناشناس بود ...
آه ! اي سرنوشت المبار ! ....اي زندگي مطرود !...
در جستجوي دلي آشنا هر وقت ، هر کجا رفتم ، هر کجا بودم اين زمزمه خانمانسوز
بگوشم رسيد : دختر خوبي است ...بي نهايت خوب .... اما ....افسوس که ...زيبا
نيست ...هيچ زيبا نيست .
تنها تو مي داني خدا، که شنيدن اينچنين زمزمه ي اندوهبار براي دختري که از
زيبايي محروم است ، چقدر تحمل ناپذير و شکننده است !
و اين پروردگارا ؛ به عدالتت سوگند که شوخي نيست ، شعر نيست ، تراژدي خلقت
است ! تراژدي زندگيست !
خداوندگارا ! اشتباه مي کنم ! اينطور نيست !؟
هجده ساله بودم که تحصيلاتم بپايان رسيد ...بيشتر از آن نمي توانستم به
تحصيلاتم ادامه دهم ، و نه ميل داشتم اينکار را بکنم ... مادرم ميل داشت
اينکار را بکنم ...ميل داشت که تکليف آينده من هر چه زود تر تعيين شود! آينده
! چه آينده اي ؟ کدام آينده !؟مشتي موي کز کرده ، يک جفت دست کج و معوج نازک
، يک بيني پهن توسري خورده ، با دو ديده ي لوچ و قلبي گرسنه در سينه اي مطرود
و تهي ويک زندگي هيچ ، و يک زندگي پوچ ، چه آينده اي ميتوانست داشته باشد ؟
جز حسرت سينه سوز ...عزلت شباب شکن ...اشک ..اشک پنهاني ...
نگاه هاي نگران و ترحم آميز مادرم بدتر از همه چيز ، استخوانهايم را آب کرد
... دلم هيچ نمي خواست قابل ترحم باشم ...اما ...مگر با خواستن دلم بود
؟...قابل ترحم بودم ....علتش هم خيلي ساده بود ...نه ثروتي داشتم که بتقليد
از مادرم مردي را بخرم ...و نه ...آه ! خداوندا!در ب


نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
محسن بهاري (1389/07/08 9:28:25)
متن زيبايي بود . من امتياز مثبت دادم . همه بايد مثبت بدن
چون كسي كه اهل مطالعه باشه كمه
درود بر تو


?مريم? (1388/06/08 21:24:14)

به نظر زيبايي در شخصيت انسان اثري نداره دوام زيبايي حداکثر شش ماه تا يک ساله

اين دختر بايد به زندگي اخروي خودش توجه توجه کنه شايد خدا با اين کارش مي خوات تو اون دنيا تلافي کنه



سامانتا ... (1388/02/28 11:25:58)

مشکل اين دختره اينه که همه چيز را توي زيبايي ميبينه.اما همه چيز زيبايي نيست به قول شاعر "اي برادر سيرت زيبا بيار"

اون ميتونست با خيلي کارها مورد احترام واقع بشه اما خودش نخواست چون احترام را در ثروت جستجو ميکرد

منکر نميشم که زيبايي براي دختر ها خيلي اهميت داره اما همه چيز نيست

من خيلي ازخانمها را ديدم که بدون اينکه ازدواج کنن دارن زندگي ميکنن و خوشبختن

بدون مرد هم ميشه زندگي کرد



 1  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM