نجوا


تعداد بحث های ایجاد شده: 53
امتیاز بحث های ایجاد شده: 93

تعداد بازدید: 741
امتیاز بحث: 0

سيمين بهبهاني
1388/02/17



پرونده:Simin Behbahani.jpg

سيمين بهبهاني

سيمين بهبهاني در سال 1306 خورشيدي در تهران چشم به جهان گشود
آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در همين شهر به پايان رساند و پس از گذراندن دوره دانشسراي عالي شغل آموزگاري را برگزيد و دبير دبيرستانهاي تهران شد در سال 1325 ازدواج کرد که جدايي انجاميد چند گاهي بعد براي بار دوم ازدواج کرد اما همسرش درگذشت  او 3 فرزند دارد و هم کنون در تهران به سر مي برد
 
 

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
نجوا (1388/03/14 15:53:42)

گر بوسه مي خواهي

گر بوسه مي خواهي بيا، يک نه دو صد بستان برو
اين جا تن بي جان بيا، زين جا سراپا جان برو
صد بوسه ي تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بيا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زين ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهي مرا، حيران بيا حيران برو
در پاي عشقم جان بده، جان چيست، بيش از آن بده
گر بنده ي فرمانبري، از جان پي فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر مي کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بيا سوزان برو
امشب سراپا مستيم، جام شراب هستيم
سرکش مرا وَزْکوي من افتان برو؟ خيزان برو
بنگر که نور حق شدم، زيبايي ي مطلق شدم
در چهره ي سيمين نگر، با جلوه ي جانان برو.



نجوا (1388/03/14 15:53:23)

شهاب طلايي

همچون نسيم بر تن و جانم وزيد و رفت
ما را چو گل دمي به سوي خود کشيد و رفت
بر دفتر خيال پريشان من شبي
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشيد و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر اميد
دردا که چون شهاب طلايي دويد و رفت
بر گو، خداي را، به ديار که مي دمد
آن صبح کاذبي که به شامم دميد و رفت
ياد شکيب سوز تو- اي آسنا- شبي
در موج عطرِ بستر من آرميد و رفت
در آفتاب لطف تو تا ديگري نشست
چون سايه عاشق تو به کنجي خزيد و رفت
ترسم چو باز ايي و پرسم ز عشق خويش
گويي چو شور مستيم از سر پريد و رفت
سيمين! اگر چه رفت و تو تنها شدي وليک
اين بس که در دلت شرري آفريد و رفت.



نجوا (1388/03/14 15:53:5)

شکوفه ي سحر

ستاره دانه ي افشانده ي گل سحر است:
گلي ز سيم که سيراب چشمه سار زر است
چه باک از اين شب غم وين ستاره هاي سرشک
که از کرانه ي او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمري خيال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگي که مرغ چمن
اسير منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه يي که به چشم خيال مي کشمت
اگر چه روي تو عمري نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هيهات!
مرا چه سود که سروي به خانه ي دگر است؟
چگونه در صدف سينه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت اي گهر است
به ديده پرده ي مژگان کشيده ام که مگر
نبيني آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقه ي رازم، که آفتاب بلند
به تيغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشينم دوباره؟ دورم باد!
که اين جدا شده عاشق نه خاک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سيمين گفت:
ستاره دانه ي افشانده ي ِ گل سحر است.



نجوا (1388/03/14 15:52:44)

يادگار

اگر چه باز نبينم به خود کنارِ ترا
عزيز مي شمرم عشق يادگار ترا
در اين خزان جدايي به بوي خاطره ها
شکفته مي کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بي قراري گفت
حديثِ سستي ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده يي همچو بوي گل از گل؛
مني که داده ام از دست، اختيار ترا
شدي شراب و شدم مست بوسه ي تو شبي
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سينه چون گل ِ عشقت نمي توانم زد
به ديده مي شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوي گل چه شود گر شبي به بال نسيم
سبک برايم و گيرم ره ديار ترا
همان فريفته سيمين با وفاي توأم
اگر چه باز نبينم به خود کنار ترا.



نجوا (1388/03/14 15:52:24)

گل کوه

گرچه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پاي بسي راهگذر بر سرماست
دوري ي ِ راه به نزديکي ي ِ دل چاره شود
کـَرمي کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو وليک
آنچه در او نکند جلوه گري، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانه ي ما سينه ي کوه
باز منظور بسي اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتيم در آغوش چمن
گل کوهيم که از سنگ سيه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرايي نيست
سادگي زينت ما، پکدلي زيور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نيست
گل خاريم و زيانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل اين نغمه ي عشق ست که در دفتر ماست...



نجوا (1388/03/05 15:41:51)

اجاق مرر

نه از تو مهر پسندم نه ياوري خواهم
ستم، اگر ز تو زيبد، ستمگري خواهم
به بارگاه الهي اگرچه بارم هست
کجا ز خويش پذيرم که داوري خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدايي ي ِ بزم
همين قَدَر ز دو عالم توانگري خواهم
زلال چشمه ي عشقم به کام تشنه لبي
که جوش خويشتن و نوش ديگري خواهم
کلاله ي گل خورشيدم و برهنه ولي
تن جهان همه در اطلسِ زري خواهم
کجا ز سينه ي خود خوبتر توانم يافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمري خواهم
چو برگ و بر همه سرمايه ي گرانباري است،
ز برگ و بر، به خدا، خويش را بري خواهم
به هم عناني ي ِ باد سبک عنان، سيمين!
چو برگ ِ ريخته يک دم سبک سري خواهم.


نجوا (1388/03/05 15:40:27)

از ياد رفته

رفتيم و کس نگفت ز ياران که يار کو؟
آن رفته ي شکسته دل بي قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ايم و يار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون مي روم به بستر خود مي کشد خروش
هر ذرّه ي تنم به نيازي که يار کو؟
آريد خنجري که مرا سينه خسته شد
از بس که دل تپيد که راه فرار کو؟
آن شعله ي نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه هاي گرم فزون از شمار کو؟
آن سينه يي که جاي سرم بود از چه نيست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلي شکفت
در من دلي که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتي که اختيار کنم ترک ياد او
خوش گفته اي وليک بگو اختيار کو؟


نجوا (1388/03/05 15:39:53)

گل انتظار

ز چه جوهر آفريدي، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از اين مزار ما را
چه کنم جز اين که گويم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوري
که ز بوته ها بچيني، گل انتظار ما را
چو نسيم ِ آشنايي، ز کدام سو وزيدي
تو که بي قرار کردي، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازي، که توأم نمي نوازي
که فغان کنم ز دستي، که گسسته تار ما را
ز کوير ِ جان سيمين، نه گل و نه سبزه رويد
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟


نجوا (1388/03/05 15:32:54)

موج خيز

باور نداشتم که چنين واگذاريم
در موج خيز ِ حادثه، تنها گذاريم
آمد بهار و عيد گذشت و نخواستي
يک دم قدم به چشم گهرزا گذاريم
چون سبزه ي دميده به سحراي دوردست
بختم نداده ره که به سر، پا گذاريم
خونم خورند با همه گردنکشي، کسان
گر در بساط غير چو مينا گذاريم
هر کس، نسيم وار، ز شاخم نصيب خواست
تا چند، چون شکوفه، به يغما گذاريم،
عمري گذاشتي به دلم داغ غم، بيا
تا داغ بوسه نيز به سيما گذاريم
با آن که همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنين واگذاريم.


نجوا (1388/03/05 15:26:34)

نشان پا

به دشت خاطر سردم نشان پايي چند
خبر دهد که دلي بود و دلربايي چند
کتاب ِ هستي ي ِ ما را مخوان که در او نيست
به غير شِکوه ز جانسوز ماجرايي چند
حکايتي است ز آغوش و بوسه و لب کشت
به کارنامه ي ما هست اگر خطايي چند
ز دوستي که در او بسته ايم دل همه عمر
چه ديده ايم به جز رنگي و ريايي چند؟
لبم که خوابگه بوسه هاي ننگين است
گشوده شد ز چه رو با خدا خدايي چند؟
ز جرعه نوشي ي خود نيستم خجل که تو را
نه حاجت است به پرهيز پارسايي چند
دريده دامن و آلوده جان و بي آزرم
شدم اسير تمنّاي بي وفايي چند
وفا و ساده دلي، عشق و ناشکيبايي
سرشته شد گِل من با چنين بلايي چند
ز جست و جوي حقيقت به خاطر سيمين
نمانده جز عجبي چند و جز چرايي چند!


 1 2 3 4 5  >>  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM