نجوا


تعداد بحث های ایجاد شده: 53
امتیاز بحث های ایجاد شده: 93

تعداد بازدید: 468
امتیاز بحث: 0

احمدرضا احمدي
1388/02/12


احمدرضا احمدي زاده ?? ارديبهشت ???? در کرمان شاعر ايراني است. دوره ي آموزش هاي دبستاني را در زادگاهش و دوره ي دبيرستان را در دارالفنون تهران به پايان رساند سپس در كانون پرورش فكري كودكان ونوجوانان به كار پرداخت و هم اكنون نيز در همان جا كار مي كند .[?]

وي همچنين آثاري در ادبيات کودک و نوجوان دارد

نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
نجوا (1388/02/12 20:43:57)

بيست و دو

درختاني را از خواب بيرون مي آورم
درختاني را در آگاهي کامل از روز
در چشمان تو گم مي کنم
 تو که
 با همه ي فقر و سفره بي نان
 در کنارم نشسته اي
 لبخند برلب داري
در چهار جهت اصلي
 چهار گل رازقي کاشته اي
عطر رازقي ما را درخشان
مملو از قضاوتي زودگذر به شب مي سپارد
همه چيز را ديده ايم
تجربه هاي سنگين ما
 ما را پاداش مي دهد
 که آرام گريه کنيم
مردم گريز
 نشاني خانه خويش را گم کرده ايم
لطف بنفشه را مي دانيم
اما ديگر بنفشه را هم نگاه نمي کنيم
ما نمي دانيم
شايد در کنار بنفشه
دشنه اي را به خاک سپرده باشند
بايد گريست
بايد خاموش و تار
به پايان هفته خيره شد
شايد باران
 ما
من و تو
چتر را در يک روز باراني
در يک مغازه که به تماشاي
گلهاي مصنوعي
رفته بوديم
 گم کرديم
 



نجوا (1388/02/12 20:43:40)

بيست و يک

 هنگام روز
کجا مي روي
 در خانه بمان
غمگينم
گيلاس ها بر درختان نشسته اند
پرنده از تنهايي
 پر نمي زند
هراس دارد
 من
 همواره در روز
زخم قلبم را به تو
نشان مي دهم
در خانه بمان
آوازها
از خانه دور است
يک ستاره
 هنوز در آسمان
 مانده است
 شب مي شود
 گلهاي سرخ
در شب
 در باغچه ديده نمي شوند
در باغچه يادبود تو است
کنار اين بوته هاي گل سرخ
مي خواستي بميري
 مردي
به تو بانگ زديم
تو را صدا کرديم
تو مرده بودي
يار من
 لحظه اي در بهشت
 دوام آور
شب تمام مي شود
 کليد خانه را
 گم کرده بوديم
 در کوچه مانديم
 در کنار خانه
علف ها روييده بود
اما چه سود
سايه نداشتند
زاده شدم
که لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطيل باشد
 در تابستان
 آب سرد بنوشم
عشق را باور کنم
کلمات مرا به ستوه نمي آورد
انگشتانم
 در ميان برگهاي درختان
 تسليم روز مي شوم
لباسها بر تنم
کهنه است
 من
 در تابستان آب گرم
 مي نوشم
 هنوز تشنه ام 



نجوا (1388/02/12 20:43:22)

بيست

 فرصتي بخواهيد
تا گيسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه
شانه بزنيد
فرصتي بخواهيد
 که مخفي ترين نام خود را
که خون شما را صورتي مي کند
از رود بزرگ بپرسيد
به نام آن اسب
به نام آن بيابان
شما فرصت داريد
 تا چيدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
 عاشق شويد
فقط روزهاي کودکي رابراي يکديگر
نگوييد
گندم ها زرد شدند
گندم ها چيده شدند
 نان گرم آماده است
ولي
 شما کنار بوته هاي زرد ذرت باشيد
 آب را در کوزه بريزيد
کوزه را کنار تنها بوته ي گل سرخ
 بگذاريد
ما
 شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
 دوست داريم


نجوا (1388/02/12 20:43:6)

نوزده

چه سرگردان است اين عشق
 که بايد نشاني اش را
از کوچه هاي بن بست گرفت
 چه حديثي است عشق
 که نمي پوسد و افسرده نيست
 حتي آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار
شود
 



نجوا (1388/02/12 20:42:49)

هجده

هر دارو که علاج بود
 در خانه داشتم
 اما تنم در باد
به تماشاي غزلهاي آخر مي رفت
امروز را بي تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را يافته ام
 مگر تو نسيم ابر بودي
که تو را در باران گم کردم ؟


نجوا (1388/02/12 20:42:35)

هفده

دست تو
 چه قدر تاخير دارد
وقتي که چاي گرم مي شود
 و تو
 چاي سرد را تعارف مي کني
دو سه ماه ديگر اين اطلسي
 که تو کاشته اي
 گل مي دهد
من به ساعت نگاه مي کنم
تو مي ميري
شمع روشن را به اتاق آوردند
 اطلسي گل داده است
قطار در سپيده دم
کنار اطلسي منتظر تو
 در باد ايستاده است
 گل اطلسي بر سينه تو بود
 وقتي تو را
 براي دفن مي بردند
هنگام که تو مرده بودي
 آدم به گل خفته بود
هنگام که تو مرده بودي
ياران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ي ما را دعوت کردند
تا در آن عکس يادگاري باشيم
 عکاس سراغ تو را گرفت
من بودم
 تو نبودي
تو مرده بودي
عکاس از همه ي ما بدون تو
عکس يادگاري گرفت
عکس را چاپ کردند
آوردند
 در همه ي عکس فقط يک شاخه اطلسي
و دو دست
 از جواني تو
 در شهرستان
 ديده مي شد
 ما همه در عکس سياه بوديم 



نجوا (1388/02/12 20:42:18)

شانزده

 پنهان نمي کنم
خانم ها
 آقايان
من نيز مي دانم که ميوه
 در سوگواري طعم ندارد
حرف اگر بزنيم
حرف آوازهايي ست
که زير باران هم
مي توان خواند
 



نجوا (1388/02/12 20:41:43)

 پانزده

 در اين ايوان
 که کنون ايستاده ام
 سال تحويل مي شود
 در آن غروب ماه اسفند
از همه ي ياران شاعرم
در اين ايوان ياد کرده ام
 مادرم
 در اين ايوان
 در روزي باراني
 سفره را پهن کرده بود
 براي فهرست عمر من
 ناتمام گريه کرده بود
همه ي عمر در پي فرصتي بود
که براي من در اين ايوان
 از يک صبح تا يک شب
 گريه کند
شفاي من
سالهاي پيش در يک غروب پاييزي
در خياباني که سرانجام دانستم
 انتها ندارد
 گم شد
 مادرم
 در ايوان
 وقوع خوشبختي را براي ما دو تن
من و مادرم
 حدس زده بود
صداي برگ ها را شنيده بوديم
آميخته به ابر بودم
 زبانم لکنت داشت
 قدر و منزلت اندوه را مي دانستم
پس
 هنگامي که گريه هم بر من عارض شد
قدر گريه را هم دانستم
 همسايه ها
 به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است
 که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است 



نجوا (1388/02/12 20:41:27)

چهارده

 اتاق فرسوده است
اينده کدر شد
 صورت من کو ؟
 من با اين صورت
عاشق شدم
 امتحان دادم
قبول شدم
 ساز شنيدم
 دشنام دادم
 دشنام شنيدم
 گرسنه شدم
 باران خوردم
 سير شدم
 رنگ شناختم
 رنگ باختم
 سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
 مادرم را صدا کردم
 تو را صدا کردم
 جواب دادم
 خواب رفتم
 عينک زدم
سفر رفتم
 غم داشتم
 ماندم
 آمدم
 در اينه نگاه کردم
 سفر رفتم
گلدان را آب دادم
 ماهي را نان دادم
 مي دانستم صورت من
 صورت توست
 سه دقيقه مانده به ساعت چهار
 اينه کدر شد
هراس ندارم
 آهسته در باز شد
 زني در آستانه ي در نشست
اينه کدورت داشت
 به صورتم نگاه کرد
مي خواست خودش را
 در اينه ببيند
 مرا باور کرد
مرا صدا کرد
 مي خواستم از دور کسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
 تا کدر شدن اينه
 من لبخند داشتم
زن سکت زن صبور
 با سکوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
 برميخاست
 آماده بودم
 در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه کنم
 از شما هراس ندارم
 که به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
 که لبخند داشت
لبم سفيدي بود
 باغ ندارم
 خانه ندارم
 رويا ندارم
 خواب دارم
 عشق دارم
 نان دارم
 اطلسي دارم
 حافظه دارم
خستگي دارم
 سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
 قلب دارم
 دوست دارم
 يک چمدان دارم
 يک سفر دارم
 يک پاييز دارم
 يک شوخي دارم
 لباسهاي من کهنه نيست
 ولي در چمدان بسته نمي شود
 يک تکه قالي دارم
آسمان نيست
 ابري است
 آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
 يک پرتقال دارم
براي تو
عينک دارم
 شيشه ندارد
 نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يک ليوان از باران دارم
 ناتمام است
 شکسته است
يک جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
 کار نمي کند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر اينه را بشکند
 اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
 اگر حرمت مادرم را
 با چادر سياه بداند
 اگر شمعداني در اينه
 کوچک تر شود
 من کوچک مي شدم


نجوا (1388/02/12 20:40:57)

چهارده

 اتاق فرسوده است
اينده کدر شد
 صورت من کو ؟
 من با اين صورت
عاشق شدم
 امتحان دادم
قبول شدم
 ساز شنيدم
 دشنام دادم
 دشنام شنيدم
 گرسنه شدم
 باران خوردم
 سير شدم
 رنگ شناختم
 رنگ باختم
 سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
 مادرم را صدا کردم
 تو را صدا کردم
 جواب دادم
 خواب رفتم
 عينک زدم
سفر رفتم
 غم داشتم
 ماندم
 آمدم
 در اينه نگاه کردم
 سفر رفتم
گلدان را آب دادم
 ماهي را نان دادم
 مي دانستم صورت من
 صورت توست
 سه دقيقه مانده به ساعت چهار
 اينه کدر شد
هراس ندارم
 آهسته در باز شد
 زني در آستانه ي در نشست
اينه کدورت داشت
 به صورتم نگاه کرد
مي خواست خودش را
 در اينه ببيند
 مرا باور کرد
مرا صدا کرد
 مي خواستم از دور کسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
 تا کدر شدن اينه
 من لبخند داشتم
زن سکت زن صبور
 با سکوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
 برميخاست
 آماده بودم
 در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه کنم
 از شما هراس ندارم
 که به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
 که لبخند داشت
لبم سفيدي بود
 باغ ندارم
 خانه ندارم
 رويا ندارم
 خواب دارم
 عشق دارم
 نان دارم
 اطلسي دارم
 حافظه دارم
خستگي دارم
 سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
 قلب دارم
 دوست دارم
 يک چمدان دارم
 يک سفر دارم
 يک پاييز دارم
 يک شوخي دارم
 لباسهاي من کهنه نيست
 ولي در چمدان بسته نمي شود
 يک تکه قالي دارم
آسمان نيست
 ابري است
 آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
 يک پرتقال دارم
براي تو
عينک دارم
 شيشه ندارد
 نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يک ليوان از باران دارم
 ناتمام است
 شکسته است
يک جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
 کار نمي کند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر اينه را بشکند
 اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
 اگر حرمت مادرم را
 با چادر سياه بداند
 اگر شمعداني در اينه
 کوچک تر شود
 من کوچک مي شدم


 1 2 3  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM