نجوا


تعداد بحث های ایجاد شده: 53
امتیاز بحث های ایجاد شده: 93

تعداد بازدید: 461
امتیاز بحث: 3

دوستي با خدا
1387/10/15

کريم تار زن

ميگن يه مطربي بود در مشهد به نام کريم تار زن.آلوده بود.خيلي بد بود.تارش سر شونش بود.داشت مي زد و مي رفت.تو راه ديد يه جايي جمعيت خيلي زياده.دم بازار فرش فروشاي مشهد.پرسيد چه خبره اينجا؟گفتن که آسيدهاشم نجف آبادي اينجا منبر ميره(ايشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر مي کرد).کريم تار زن يه مرتبه با خودش گفت که بريم در خونه خدا.ببينيم اين چي مي گه که اين قدر مردم جمع ميشن   

          تا تو نگاه مي کني کار من آه کردن است... اي به فداي چشم تو اين چه نگاه کردن است

خدا توبه کرد به سوي اين کريم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در ميارن زانو زد و نشست.مرحوم آسيد هاشم رو منبر نشسته بود.ديد يه مشتري براش اومده.از اون مشترياي عالي.بحثشو عوض کرد آورد توي توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شيريني که داشت شروع کرد اين ابيات معروف رو خوندن:

                  باز آي باز آي هر آنچه هستي باز آي... گر کافر و گبر و بت پرستي باز آي

                  اين درگه ما درگه نوميدي نيست........ صد بار اگر توبه شکستي باز آي

تارزنه شروع کرد گريه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آي آقا يه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببينن سائله کيه.ديدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چيه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داري مي گي باز آي باز آي هر آنچه هستي باز آي.سوالم اينه که اگه من آلوده برگردم رام مي ده؟آخه من خيلي بدم. ـگفت عزيز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا اين مجلسو برا تو آماده کرده.کريم تارشو بلند کرد زد زمين.تار شکست.گفت آقاي نجف آبادي قيامت شهادت بده که من آمدم.آشتي کردم.

يکي از علماي بزرگ مشهد مي فرمود کار اين تارزنه به جايي رسيد هر که در مشهد يه حاجت سختي داشت صبح ميومد پيش اين تارزنه مي گفت آقا امروز رفتي حرم امام رضا سفارش ما رو بکن مي رفت سفارش مي کرد امام رضا حرف اين مطربه رو مي خريد.(رحمت خدا خيلي زياده.حديث داره خدا ???قسمت رحمت داره.يه قسمتشو بين همه موجودات هستي تقسيم کرده تمام اين محبتا به برکت اون يه قسمته.??قسمت رحمتشو نگه داشته قيامت بين بنده هاش تقسيم کنه)


نظرات کاربران
ترتیب نظرات: جدیدترین به قدیمی ترین
neda neda (1389/05/18 15:39:37)

خدايا تو ميداني که انسان بودن و انسان ماندن چقدر سخت است و دشوار

چه زجري ميکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار



نجوا (1387/10/15 9:46:58)
خدايا هر چي تو ميخواي

يه روز حضرت موسي به خداوند متعال عرض کرد : من دلم ميخواد يکي از اون بندگان خوبت رو ببينم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردي هست داره کشاورزي ميکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد ديد يه مردي هست داره بيل ميزنه و کار ميکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه اي رسيده که خداوند ميفرمايد از خوبان ماست . از جبرئيل پرسيد . جبرئيل عرض کرد : الان خداوند بلائي بر او نازل ميکند ببين او چي کار ميکنه . بليه اي نازل شد که آن مرد در يک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بيلش رو هم گذاشت جلوي روش . گفت : مولاي من تا تو مرا بينا مي پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم . حال که تو مرا کور مي پسندي من کوري را بيش از بينايي دوست دارم . حضرت ديد اين مرد به مقام رضا رسيده . رو کرد به آن مرد و فرمود : اي مرد من پيغمبرم و مستجاب الدعوه . ميخواي دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بيشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم براي خودم بخواهم .



 1  
تمام حقوق برای سایت Tamoochin.com محفوظ است
©2024 Tamoochin.com | TCOM