گفتگوي عقل و دل
وقتي به سياهي آسمان نگاه کردم ديگر طاقت نياوردم . خودم را سياه و پست ديدم. به خودم مروري زدم. گفتم اصلا در اين بارگاه خلقت کدام هستم کي هستم چي هستم؟ شايد لحظه فکر کردم که همه چيز را ميدانم . احساس کردم حباب سياهي بر پيکرم مي پيچد و کسي ميگويد: آي....!! مگر تو کيستي که اينچنين فکر ميکني؟
در انتخاب خودم ميمانم که کدامم؟ وقتي به گنبد کبود آسمان مي نگرم در اين خيالم که چه کساني با چه ديدگاهي به اين گنبد خيره هستند؟ يکي از درد و غم نهفته در دلش به دور دست اين گنبد نگاه مي کند و آهي ميکشد تا شايد غم او در آن بي کران بزرگ ، کوچک جلوه کند. يکي از تفکر و انديشه به آن خيره مي شود و در آن بي کران بزرگ به دنبال راه چاره اصلي است و هر يک به نوعي ديگر . ولي من چگونه نگريستم؟
وقتي به خاک نگاه مي کنم خاک را جعبه اي مي بينم مملو از گوهر انسانه يي که زماني با همان بالا ارتباط داشتند و به گوهر تبديل شدند و آنکس هم که به گوهر تبديل نشد(شايد مثل من) ديگران از بوي تعفن او از بي گوهري او با اطلاع مي شوند.
اينکه اکنون من ماندم و جنگ درونم . اين عرصه جدال من و من . آنرا چه کنم؟ مومنم يا کافر؟ غنيمت ميبرم يا غرامت؟ آيا به دنبال شيريني ناز شيرينم يا به دنبال نياز فرهاد؟ چه کسي بايد اين را به من بگويد؟آيا خودم؟ اگر خودم باشم بايستي نقاط قوتم را ببينم يا نقاط ضعفم را؟ اگر نقاط قوت را ببينم که عاشقم و اگر نقاط ضعف را که بي شک دشمنم.پس يا بايد عاشق خودم باشم يا دشمن خودم. کدام؟
به عقل گفتم تو چيزي بگو. گفت: آي صاحب من از عاشقي و دشمني گفتي. اگر نيمي از اين و نيمي از آن را داشته باشي بهتر است.
گفتم: نمي فهمم واضح تر بگو
گفت: نه عاشق و نه دشمن باش آنوقت دانايي.
گفتم: آنگاه سود و ضرري ندارد
گفت: اگر دانايي پس رهسپار کوي دوست شو.
احساس کردم که ميتوانم راهي شوم ولي هنوز نياز به چيزي داشتم .
گفت: قانون اول پرواز است و براي پرواز دل کندن از وضع موجود لازم است.اولين شرط آن در اين راه اين است که ظاهر الصلاح نباشي.
گفتم: نميدانم هستم يا نه اگر بودم چه؟
گفت: اگر بودي آنوقت خطرناک ترين موجود در کائنات خواهي بود.
گفتم: آموزش اول را ياد گرفتم و با نام رب رهسپارم. ديگر چه؟
گفت: هديه دشمن هر چه باشد خالي از خاصيت دشمن نيست.
گفتم : دشمن کيست من يا او؟
گفت: اگر فرق بين آدم و انسان را تشخيص دادي به اين جواب هم خواهي رسيد.
گفتم: تقصير من چيست که اولاد آدم با طناب پوسيده عشق در اين چاه دنيا افتاده اند؟
گفت: همه از عشق حرف ميزنند ولي عاشقان ساکتند اگر انسان باشي از اين سکوت درسها گرفته اي.
گفتم: پس اگر آدم انسان شود همه مشکلاتش خود به خود حل ميشود؟
گفت: هر کس که خود را اصلاح کند مطمئن باشد که يکي از بديها را گم کرده است.
گفتم: خب مابقي بديها را چه کنم؟
گفت: هر کس خدا را پرستش کند خود را قيمتي کرده است پس قيمتت را زياد کن با هرچه که ميتواني و با هر کس که ميداني وبه جنس و کيفيت خود کاري نداشته باش.
گفتم: مشکل من همين است که در مسير پرستش کم دارم.چه کسي ميتواند بگويد که چطور باشم؟
گفت : دوست صادق. اين دوست صادق است که دشمن سرسخت عيب هاي انسان است . اگر دوست در دوستي خود صادق باشد خود را فدا ميکند تا تو را آباد سازد. خود را مي دهد تا تو را بدست آورد و اين تويي که ميتواني دوست را صادق کني.
گفتم: چطوري؟
گفت: عقلت را از عملت بيشتر کن. اين را بدان که در ميدان عشق و محبت و درستي ، قاتل و مقتول محبوب يکديگرند. بيان اينکه قاتل بهتر است يا مقتول از عهده دوست صادق بر مي آيد.
گفتم : فکر ميکني اين درد عشق و محبت و دوستي چرا بايد دير درمان باشد؟
گفت: درد اولاد آدم اين است که هر کس درد خود را درد واقعي ميداند.
گفتم: مگر اين درد واقعي نيست؟
گفت: اين درد نيست . اين درمان است. درد آن زماني است که نداني اين درمان را چگونه براي دردت استفاده کني.
گفتم: اشاره اي کن تا بهتر بفهمم.
گفت: کار دل احساس چيزي است که عقل آن را کنترل کرده است . اگر زماني احساس شدي و ديدي که تنها نماندي بدان که درمان را در محل خود بکارگيري کردي و اگر خود را يا ديگري را به جاي معشوق واقعي نشا