بسم الله الرحمن الرحيم
ديشب از اشکم ستاره پر کشد
خوب ديدم ولي ، او را نديد
اشک شايد گونه را غلطيدني است
پس مسير اشک را بوسيدني است
عقل و هوشم هي هي ام کردند باز
اين نه آن مستي عشق جانگداز
عشق يعني پله اي بالا برو
در حقيقت نه قدم گامي جلو
فرصت دل را سپردن هم گذشت
بخت حتي خوب مردن هم گذشت
در هجوم خاک تنها مانده ام
مردها رفتند و من جا مانده ام
مي توان قلب شقايق را بدوخت
مي توان آتش گرفت اما نسوخت
قسمت ما گر نشد عيبم مگير
روحم آنجا پس سراغ جان مگير
مي روي در دشت و صحراي دعا
آنکه روزي سجده گاهم بود و آه
اين امانت نک گشوده چشم دل
سر خوش و سرمست بوديم نک خجل
اين امانت زخم روي سينه هاست
اين امانت پيکر تفتيده هاست
پر شکسته دور دور از نعمتم
ساحلم آنجا و من در غفلتم
سوي عشق آباد راهي مي شوي
همرهت اين دل اگر باني شوي
آن صدف امروز لب بر من گشود
حکمت اين لب گشايي ها چه بود
وادي پروانه ها ميخواندت
رو که اينک ياس ها مي خواندت